این داستان درمورد جن هست و زیاد ترسناک نیست اما اگه حس میکنید خیلی میترسید ، نخونید
^^^^^*^^^^^
^^^^^*^^^^^
شبای احیا بود چند تا خانم سه روز توی مسجدی بودند که فکر میکنم قدیمی بود
همه خوابیده بودند اما بچه های خانمها بیدار بودند
رفتند حیاط که بازی کنند، اما ناگهان یک مجسمه طوسی در وسط حیاط دیدند
یکی از بچه ها جیغ کشید و ناگهان مجسمه عجیب که قبلا نبود،صورتش را به طرف اون بچه برد
بچه ها ترسیدند و میخواستند پیش مادرشان بروند
یکی از مادرها بیدارشد پرسید که چی شد
و ان خانم و بچه ها کنار پنجره امدند که ان مجسمه را به خانم نشان دهند
اما ان مجسمه عجیب ازبین رفته بود و هیچ اثری به جا نذاشته بود
♦♦---------------♦♦
اینی که میگم، همین دیشب ینی نوزدهم تیر واسه خودم ک فاطمه ملقب به خوشگلع ننم باشم اتفاق افتاد
ب نظر خودم ک زیاد ترسناک نیس ولی خو گفتم بذارمش دگ
(مدیونید اگ فکر کنیو اون موقه خودمم ترسیده بودمااا)
😼
^^^^^*^^^^^
اول بگم بهتون ک مامان بابام همدانی هسدن، ینی خونه مامان بزرگام تو همدانه و هر کدوم تو یه روستایی ان
ما هر وخ که وقت اضافه بیاریم و بیکار باشیم میایم همدان
تو دهات بابابزرگ مادریم یه خونه ویلایی داریم ک همیشه میریم اونجا میمونیم
همین دیشب و چن شب پیش من و مامانم و داداشم شبا خونه بابابزرگم موندیم چون بابام کار داشت برگشته بود تهران. بعدم نمیشد ک تنهایی تو خونه خودمون ک وسط جنگله بخوابیم کههه
آخه نه که اینجا اصن گرگ و شغال ندارهههه
بعله. خونه بابابزرگم اینا فک کنم هشت نه سالی میشه ک ساخته شده... قبلا چن تا اتاق کاه گلی خیلیییی قدیمی بود که همین تازگیا خرابش کردن. این خونه کاه گلیا پشت همین خونه جدیده بودن
چون ک هوا خیلیییی گرم میشه ما این چن شب رو بالکن خوابیدیم
دیشب ساعت دوازده. دوازده و نیم بود ک از خونه داییم که دقیقا بغل خونه بابابزرگمه و حیاطشون ب بالکن بابابزرگم یه در داره برگشتیم. داداشم ک اصن خونه داییم موند. مامانم و بابابزرگ مامانبزرگم وقتی رخت خواباشونو پهن کردن زود خوابشون برد
منم ک ماچالا مث همیشه خوابم نمیبرد و داشتم آسمونو نیگا میکردم... بماند ک چقد کف کرده بودم میگفتم این یارو ماهه چه خوشگلهههه
😍😍
همینجوری نیگا میکردم و صدای سگ هارو میشنیدم ک هاپهاپ میکردن... فضای بسی خوفناکی بود ولی من ک ب صدای سگا عادت کرده بودم
یکم دقت کردم دیدم نههه... ی صدای دیگه ام داره میاد
😯😧
ی صدایی مثه هوهو شایدم هااا هاا بود ک انگار یکی داشت ی شعری زمزمه میکرد... صداعه اکو داشت مثل اینکه داره از حموم میاد
حالا حموم هم تو آخرین اتاق نزدیک خونه کاه گلیهاس
هی با خودم میگفتم اخمخ توهم زدییییی ولی هرچی گوش میکردم (البته اگ خر و پف های پدربزرگ گرام اجازه میداد)
بیشتر حس میکردم ک این زمزمه واقعیه
😧
همین طور چ چشامو اندازه نعلبکی گشاد کرده بودم و با دقت گوش میکردم یهووو صدای قدم زدن اومد
😨😨😨
صدا از حیاط داییم اینا بود... همون اول ب خودم گفتم ک خب حتما داییه چیزی تو ماشینش جا گذاشته
دوباره داشتم ب زمزمه ترسناکه و خر و پف ها
(😐)
گوش میکردم ک این دفه ب صورت ناگهانی ی صدایی مث کشیدن جارو روی ی سطحی اومد... یهو لرزیدم بعد ب خودم گفتم ک اسکللللل خب حتمااااا داییه دگ
خب حالا خودمو ب خاطر صدای قدما راضی کردم ک دایی بوده ولی اون صداها ک حالا هم قطع شده بودن
ی ولش کنی ب خودم گفتم و سعی کردم خودمو بخوابونم
♦♦---------------♦♦
بدین ترتیب دیشب کپهامو گوذاشتم و حالام در خدمت شومام😎✋
شومام ک میدونم نترسیدید
😎
خودمم چس مثقال اولش ترسیدم ولی بعدش گفتم همش توهمه وللش☺
تا توهمی دیگرررر بدرود
✋